مادرانه های یک مــــــــادر

وقتی سکوت خانه را دس دسی کردنت پر میکند.............

کم است، باز هم دست بزن برایم... نه اینکه خود بلند نیستم ،نـــه! تو جوری دیگر دست میزنی.. وقتی دست میزنی هم بر کف نیمه بسته آن یکی دستت میزنی هم بر دل من و وای به حال آن دم که کسی دست بر دلم زند آری دست بزن که بغضم میترکد اگر بیشتر کودکی هایت را نگاه نکنم و نه فقط برای اینکه کودک منی...نــــــــــــه! انگار دلم برای کودکی های خودم تنگ است.....
28 شهريور 1392

اولین باری تنهایی نشوندمت

اول بگم دورت بگردم که امشب برا اولین بار تنهایی نشوندمت. .. 7 ماه و16 روزه بودی من با نوحه ای که گذاشته بودم سینه میزدم یهو تو هم ادای منو در آوردی....دورت بگردم بعد هی می فتادی و غش غش میخندیدی ...
28 شهريور 1392

اندر حکایت شصت ما

اول از همه  فدای دد گفتنای پر هیاهوت بشم من ... و در حکایت شصت پایمان چه عرض کنم  برایت که خجالتمان می آید پیش دید مردم بنگارم ابتدا طعمه خود را موقعیت یابی و چند متری سینه خیز می آیی و من خوش بحال فکر میکردم بسراغ مادر می آیی که ذوق کنان دست به دوربین کردم و.... عی عی عی به کمین شصت پایمان بودی و نمیدانستم... گفتم خوب بچه است بگذار بازی کندلابد دوست دارد به مادرش دست بزند   اما ناغافل................... وچنان گازش گرفتی که صدای جیغمان را صاب خانه هم شنید موقعیتمان را عوض کردیم و دندانگیرت را دستت دادیم اما الان پشت سرت  میبینی که... دست بردار نبودی و گریه میکردی که انگار... خدایا ...
28 شهريور 1392

اولین مراسم شیر خواره حسینی ام...

سلام دختر حسینی ام صبحی جمعه 3 آذر بود،بغل گرفتمت تا ببرمت مسجدی که برا اولین بار در 3 ماهگی توی اون مسجدی شدی.. وخدا میداند چقدر خوشحال بودم که در آغوشمی و لالایی علی اصغر معصوم را برایت میخواندم یادش بخیر پارسال4ماهه بودی،در واپسین وجودم، که و تازه فهمیده بودم دختری قرار است مرا مادر صدا زند.. رفتیم مصلی همدان همه بچه به بغل آمده بودند و من دستی زیر چادر بر شکم داشتم و تو را نجوای حسین میدادم... ............................. شکم نوشت: اون روزا که حسابی دلم آش کشیده بود و نه آش خودم میچسبید نه بازار وقتی وارد مصلی شدیم دوتا دیگ بزرگ کنار ورودی بود که مردم دست پر از کنارش رد میشدند بابا جونی که آرزوش برآورده شدن خو...
28 شهريور 1392

کودکی که بر آسمان بلند خواهد شد.........

 روزگار من سلام این روزها که میگذرد،همین روزها که شیرینتر میشوی و به کمتراز مویی خنده ات بند است و همین است که آتش به جانم میزند وای خدای من تو هم اکنون هم سن شیر خواره کربلایی و فردا که قرار است تو را همچون اربابمان، در مقابل چشمان رباب بر دستهایم بگیرمت و اشکریزان تقدیم خدایت کنم... وای شیرینکم ....... هق هقم را نگرفته بر دست،با تمام وجود میشنوم... کودک فردایم آنقدر روضه خوان نیستم که بتوانم بزرگی شیرخواره برآسمان بلند شده ی کربلا را برایت باسوز بنگارم اما همین را از من بگیر که مادرت تو را همچون او به آسمان بلند خواهد کرد و از خداوند خواهد خواست... آری...
28 شهريور 1392

اولین محرم .......

بچه بودم که مـــــــــــادرم حرز تو گردنم میکرد   ،  وقتی محرم میومد   ،   پیرن سیا تنم میکرد سلام دختر گلم... مامان جان من چقدر عاشق این زمزمه ام... شب اول محرم به حرمت این زمزمه ها برات یه مقنعه سیا قبل رفتنمون به مسجد برات دوختم.. خدا میدونه چقد برام نورانی بودی..پارسال تو این روزا بود یعنی فردا،که سنو دادم و فهمیدیم لپ لپ مامان و بابا یه فرشته مهربونه و تو همون محرم بود (3محرم)که برا اولین بار  برا بابا جونی تکون خوردی...یادش بخیر خلاصه امشبم کلی باصفابود..با خودن روضه رسیدن یاران امام به کربلا و  با عزت پیاده شدن خانوم زینب شروع شد و یادی از لحظه هایی...
28 شهريور 1392

یه عالمه اولین..........

سلام خوشگل پاییزی به دخی گلم.. بلاخره ما  برگشتیم همدان و اینترنت دار شدیم عجب غیبت کبری صغری ایی داشتیم ما قشنگترین خبری برات دارم اینه که تو 6 ماه و 2 روزگیت صبح حدودای ساعت10 بود که متوجه اولین دندونت شدم که الهی قربونت بشم که چه ذوقولیم شده بود.. الهی چرخش برات بچرخه هوووووووووووووووووووووووو ماموریت بابا جونی پدرمونو در آورد و بلاخره ما اومدیم   واکسن 6 ماهگیتم تو روستای پدری خودم تو مرکز بهداشت زدن الهی قربونت بشم تا قبل واکسن همیشه موقع شوق کردنات با دوتا پات میکوبیدی به زمین اما تا 3 روز اصلا با پای چت ببازی نمیکردی و بابا بزرگ که میدیدت بابا حاجی هم هی قربون صدقه ت میرفت و کلی ناراحت میشد ...
28 شهريور 1392

الاغ سواری

اسباب کشی که بسلامتی تموم شد بعد که به سلامتی نتیجه کنکور خاله رو زدن وخالمون شد دندون پزشک مملکت بعد اسباب کشی برا بابا جونی یه ماموریت حدودا یه ماهه رقم خورد که مجبور شدیم بیایم شهرستان خونه بابا بزرگا...10روزی با بابا جونی همه جا گشتیم سردسیر باباش تو کوه که من و تو و بابا حاجی و بی بی حاجی و بابایی رفتیم حدود 3 ساعتی پیاده روی تو کوه داشت تا اونجا که من و تو با الاغ رفتیم کوه وووووو  چه کیــــــــــــفی داشت وقتی تو مسیر شیر میخوردی و سوار بودیم از خنده غش میبردم.... چه خاطره ای بود اونجا شبا کنار آتیش زیر نور ماه آخ که چای دودی چه می چسبید تو اون سرما خلاصه ...
28 شهريور 1392

بلقیس........

سلام امشب8 شهریور91 آخرین شبیه تو خونه ای هستیم که دخمل نازنینمون بدنیا اومد.... روز و شبای خوبی رو اینجا گذروندیم یادشون بخیر.. امشب رفتیم خیابون دانشگاه با خاله و بابا جون بستنی خوردیم بابا جونی این عروسک  دخترونه اسکندر برنامه شکرستان رو برات خرید  که اسمشو خاله پیشنهاد داد و گذاشتیم بلقـــــــیس کوبون دخملت برم .. الهی ...
28 شهريور 1392

اولین خونه به خونه با دختر گلم

مامان حاجی و بابا حاجی مون همین که عید شد فرداش رفتن.. تولد مامان جونی هم که1 شهریور بود هم که مبارکه و بخاطر شلوغی و مهمونای زیاد  بدون جشن گذشت.. یادش بخیر پارسال خبر قطعی بارداریم تو شب تولدم بود... خاله هات هم عید اومده بودن تا دیروز اینجا بودن و به سلامتی اونا هم رفتن...جز خاله ف.. دایی حمید هم بسلامتی دیروز تو شیراز پسرشون بدنیا اومد و هنوز نمیدونیم اسمش چیه و امــــــــــــــــــا مهمترین خبر اینکه ما داریم از این خونه میریم... آخه الان خونه مون که 8 ملیون رهن و 30 تومن اجاره است یهو اجاره شو کرد٢٠٠ ما هم دیدیم به دخلمون نمیخونه وجود اینکه اینهمه این خونه رو دوست داریم داریم کم کم اساسیه جمع میکنیم...
28 شهريور 1392